چه بی هیاهوست این خلوت نهانم
شعله ای بیافروز
تا در تنگناهای تاریک شبهای بی ستاره
تو را به تصویر در آورم
غزلهایم برای توست
چرا که تو قطب زنده غزلهای منی
ومن شکسته بال ترین عاشق چند بیت آخرم
چه بی هیاهوست این خلوت نهانم
شعله ای بیافروز
تا در تنگناهای تاریک شبهای بی ستاره
تو را به تصویر در آورم
غزلهایم برای توست
چرا که تو قطب زنده غزلهای منی
ومن شکسته بال ترین عاشق چند بیت آخرم
اشکهای من از غصه نیست
فقط...
چشمهای من خجالتیست
چشمانم به وقت دیدنت " عرق " میکند !
اما...
تو این را باور نکن...
غصه از اشکهای من میبارد...!
این بار
مینویسمت...
" تو " را میان اصطحكاك مداد و كاغذ
گیر خواهم انداخت
شاید اینگونه بشود تو را
" تجربه " كرد...!!!
برای تويی كه قلبت پـاك است...
برای تو می نویسم........
برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...
برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست...
برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...
برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...
برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...
برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...
برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...
برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....
برای تويی كه قلبت پـاك است...
برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است..........
دوستت دارم تا ........!
نه...!
دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد
بی حد و مرز دوستت دارم
بازهم بگو ودوباره بگو
كه به من عشق مي ورزي
وتكرار اين واژه بايد چون
آواي فاخته اي درآيد
به ياد داشته باش كه بدون آواي مدام فاخته
بهار با همه ي سبزي اش به كوه و دشت
دره وجنگل پاي نميگذارد
ميتوني نگاهم نكني اما نميتوني جلو چشامو بگيري .
ميتوني بگي دوستت ندارم اما نميتوني بگي دوستم نداشته باش .
ميتوني از پيشم بري اما نميتوني بگي دنبالم نيا .
پس نگاهت ميكنم ، دوستت دارم ،تا ابد به دنبالت ميام
تنهایی ام تو را با خودم خواهد برد تا انتها
تا بی کران
باید ببینم چه کسی می تواند رد پای تو را بیابد
آیا کسی واقعا هست
که تو را آنگونه که هستی شناخته باشد
با من باش
من که اینگونه اسیر توام
عقربه ها نیامدنت را تکرار می کنند و
زمان مانند دردی بر تنم جاری می شود
عادت نکرده ام به نبودنت
و تو سخت به ثانیه هایم چسبیده ای !
گفتی از ناله ی شبگیر کسی در قفسی ،
بنویسم سخنی ،
هر نفسی ،
باز بسی
گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !!
گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !!
گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو
که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام ...
شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!!
غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی ...
و از این غم بسیار
که نخواندست کسی از ورقی ... !!
گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛
گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛
گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛
گفتم از غم بنویسم که چرا
کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!!
گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ،
غم من آنچه تو می پنداری نیست !!!
تو که در دیده ی صیاد به دام افتادی
چه بخواهی ...
چه نخواهی ...
تو بدان !!
بال و پری نیست که پرواز کنی !!!
غم من خواهش پرواز تو بود ...
کتاب عاشقی را آرام باز می کنم
و ورق می زنم صفحات دلدادگی را ،
داستان خسرو و شیرین ..
افسانه ی لیلی و مجنون
روایت ویس و رامین ،
قصه ی فرهاد و منیژه ،
وامق و عذرا ، ...
..
باز هم ورقی دیگر ،
و برگی دیگر ،
و کهن عشقی دیگر ...
...
تو گویی لابلای هر برگ ،
با ظرافتی خاص...
دلی پیچیده شده ،
و چشمی نگران..
هنوز بر لب جاده عاشقی
به انتظار نشسته ،
یار را می جوید ...